روز هایی بود که تو بودی، اما نبودی
شب هایی بود که با تو بودم، اما جز تکه ای از خیالت چیزی نداشتم
چه تلخ روز هایی بود ،تلخی اش همه به خاطر این بود که تو بودی اما تو را نداشتم
روز هایی که در حسرت دیدار تو سپری می شد
تف به روزهای هفته اش، چقدر پنج شنبه ها دیر می آمد
انگار آن سالها برف و باران بیشتر می بارید تا ما همدیگر را نبینیم
خستگی روزهای برفی و بارانی هنوز از تنم بیرون نرفته
انگار هوا سردتر بود تا ما زود از هم جدا شویم
بی معرفتی کردند، حتی پاتوقمان را بستند، پلمپ کردند به جرم حضور کسانی که با هم هستند، اما اما یکدیگر را ندارند
چقدر جای دنج و ساکتی بود، صاحبش را دوست داشتم، میانسال بود و معشوقه میانسالی داشت و با لبخندی دائمی
می گویند دوباره باز شده، می آیند دونفری می نشینند و فال حافظ می گیرند و همدیگر را نگاه می کنند
باید یکبار برویم، میگویند بستنی هایش شیرین شده، اما آن روز ها تلخ بود
چقدر می نشستیم تا ساعت 2 نیمه شب بشود، بشود تا کلمات یکدیگر را ببینیم
چقدر تلخ بود، حتی نت هم تلخ و چقدر هم گران بود، چت می کردیم به قیمت شب بیداری
قانع بودیم به تلخی و گرانی نت و بیداری شب و ... اما دوری هم را تحمل نمی کردیم
هر کجا بودم، با هر که بودم، روزگاری تلخ بود
شیرینی تلخ بود، تنهایی تلخ بود، سفرها تلخ بود،
انگار آن روزها سیگارهایش هم تلخ تر بود...